یکشنبه ۱۶ اردیبهشت ۰۳

نقل قول و خاطرات آن حضرت:

۳۳۳ بازديد

ابوالاديان‌ مى‌گويد : «من‌ خدمت‌ حضرت‌ امام‌ حسن‌ عسكرى‌ (ع‌) مى‌كردم‌ . نامه‌هاى‌آن‌ حضرت‌ را به‌ شهرها مى‌بردم‌ . در مرض‌ موت‌ ، روزى‌ من‌ را طلب‌ فرمود و چندنامه‌اى‌ نوشت‌ به‌ مدائن‌ تا آنها را برسانم‌ . سپس‌ امام‌ فرمود : پس‌ از پانزده‌ روز باز داخل‌ سامره‌ خواهى‌ شد و صداى‌ گريه‌ و شيون‌ از خانه‌ من‌ خواهى‌ شنيد ، و در آن‌ موقع‌ مشغول‌ غسل‌ دادن‌ من‌ خواهند بود . ابوالاديان‌ به‌ امام‌ عرض‌ مى‌كند : اى‌ سيد من‌ ، هرگاه‌ اين‌ واقعه‌ دردناك‌ روى‌ دهد ، امامت‌ با كيست‌ ؟
فرمود : هر كه‌ جواب‌ نامه‌ من‌ را از تو طلب‌ كند .
ابوالاديان‌ مى‌گويد : دوباره‌ پرسيدم‌ علامت‌ ديگرى‌ به‌ من‌ بفرما . امام‌ فرمود : هركه‌ بر من‌ نماز گزارد . ابوالاديان‌ مى‌گويد : باز هم‌ علامت‌ ديگرى‌ بگو تا بدانم‌ .
امام‌ مى‌گويد : هر كه‌ بگويد كه‌ در هميان‌ چه‌ چيز است‌ او امام‌ شماست‌ .
ابوالاديان‌ مى‌گويد : مهابت‌ و شكوه‌ امام‌ باعث‌ شد كه‌ نتوانم‌ چيز ديگرى‌ بپرسم‌ . رفتم‌ و نامه‌ها را رساندم‌ و پس‌ از پانزده‌ روز برگشتم‌ . وقتى‌ به‌ در خانه‌ امام‌ رسيدم‌ صداى‌ شيون‌ و گريه‌ از خانه‌ امام‌ بلند بود . داخل‌ خانه‌ امام‌ ، جعفر كذاب‌ برادر امام‌ حسن‌ عسكرى‌ را ديدم‌ كه‌ نشسته‌ و شيعيان‌ به‌ او تسليت‌ مى‌دهند . و به‌ امامت‌ او تهنيت‌ مى‌گويند . من‌ از اين‌ بابت‌ بسيار تعجب‌ كردم‌ پيش‌ رفتم‌ و تعزيت‌ و تهنيت‌ گفتم‌ . اما او جوابى‌ نداد و هيچ‌ سؤالى‌ نكرد . چون‌ بدن‌ مطهر امام‌ را كفن‌ كرده‌ و آماده‌ نماز گزاردن‌ بود ، خادمى‌ آمد و جعفر كذاب‌ را دعوت‌ كرد كه‌ بر برادر خود نماز بخواند . چون‌ جعفر به‌ نماز ايستاد ، طفلى‌ گندمگون‌ و پيچيده‌ موى‌ ، گشاده‌ دندانى‌ مانند پاره‌ ماه‌ بيرون‌ آمد و رداى‌ جعفر را كشيد و گفت‌ : اى‌ عمو پس‌ بايست‌ كه‌ من‌ به‌ نماز سزاوارترم‌ . رنگ‌ جعفر دگرگون‌ شد . عقب‌ ايستاد . سپس‌ آن‌ طفل‌ پيش‌ آمد و بر پدر نماز گزارد و آن‌ جناب‌ را در پهلوى‌ امام على‌ النقى‌ عليه‌ السلام‌ دفن‌ كرد . سپس‌ رو به‌ من‌ آورد و فرمود : جواب‌ نامه‌ها را كه‌ با تو است‌ تسليم‌ كن‌ . من‌ جواب‌ نامه‌ را به‌ آن‌ كودك‌ دادم‌ . پس‌ " حاجزوشا " از جعفر پرسيد : اين‌ كودك‌ كه‌ بود ، جعفر گفت‌ : به‌ خدا قسم‌ من‌ او را نمى‌شناسم‌ و هرگز او را نديده‌ام‌ . در اين‌ موقع‌ ، عده‌اى‌ از شيعيان‌ از شهر قم‌ رسيدند ، چون‌ از وفات‌ امام‌ (ع‌) با خبر شدند ، مردم‌ به‌ جعفر اشاره‌ كردند . چند تن‌ از آن‌ مردم‌ نزد جعفر رفتند و از او پرسيدند : بگو كه‌ نامه‌هايى‌ كه‌ داريم‌ از چه‌ جماعتى‌ است‌ و مالها چه‌ مقدار است‌ ؟ جعفر گفت‌ : ببينيد مردم‌ از من‌ علم‌ غيب‌ مى‌خواهند ! در آن‌ حال‌ خادمى‌ از جانب‌ حضرت‌ صاحب‌ الامر ظ‌اهر شد و از قول‌ امام‌ گفت‌ : اى‌ مردم‌ قم‌ با شما نامه‌هايى‌ است‌ از فلان‌ و فلان‌ و هميانى‌ ( كيسه‌اى‌ ) كه‌ در آن‌ هزار اشرفى‌ است‌ كه‌ در آن‌ ده‌ اشرفى‌ است‌ با روكش‌ طلا . شيعيانى‌ كه‌ از قم‌ آمده‌ بودند گفتند : هر كس‌ تو را فرستاده‌ است‌ امام‌ زمان‌ است‌ اين‌ نامه‌ها و هميان‌ را به‌ او تسليم‌ كن‌ . جعفر كذاب‌ نزد معتمد خليفه‌ آمد و جريان‌ واقعه‌ را نقل‌ كرد . معتمد گفت‌ : برويد و در خانه‌ امام‌ حسن‌ عسكرى‌ (ع‌) جستجو كنيد و كودك‌ را پيدا كنيد . رفتند و از كودك‌ اثرى‌ نيافتند . ناچار " صيقل‌ " كنيز حضرت‌ امام‌ عسكرى‌ (ع‌) را گرفتند و مدتها تحت‌ نظر داشتند به‌ تصور اينكه‌ او حامله‌ است‌ . ولى‌ هرچه‌ بيشتر جستند كمتر يافتند . » خداوند آن‌ كودك‌ مبارك‌ قدم‌ را حفظ كرد و تا زمان‌ ما نيز در كنف‌ حمايت‌ حق‌ است‌ و به‌ ظ‌اهر از نظرها پنهان‌ مى‌باشد . درود خداى‌ بزرگ‌ بر او باد.

تا كنون نظري ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در رویا بلاگ ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.